با نام و یاد خدا
صبح علی الطلوع نگاه های آخر را به جزوه انداختیم و رخت بر بستیم و شال و کلاه کرده به سمت محل انتقام (امتحان) رهسپار ...
سر جلسه امتحان در محیطی به گرمای یخچال نشسته بودیم و خاطراتمان را روی برگه مکتوب می نمودیم که به ناگاه با دیدن عقربه های ساعت گویی برق از سه فازمان پرید که ای دل غافل چه نشسته ای که درنگ جایز نیست ... بشتاب و بدو که الان از کار بیکار می شوی جانا ...
پس از قلمفرسایی های بسیار برگه را تحویل داده و بسان غزالی تیز پا به سمت محل کار رهسپار گشتیم ...
آقا اجازه --- حاضر ---
سریع آمدیم پشت میز و کارها را رسیدگی نموده و نامه به دست، پشت در اتاق مدیر در صف چاکران و پاچه خواران به انتظار نشسته تا همای سعادت دیدار نصیب شود ...
تق تق تق .... سلامی چو بوی خوش آشنایی، بر آن .... (تا چشمم به چهره مهربان مدیر افتاد، بقیه شعر برفتم از یاد)
به به آقای .... (؟) خوب ، چه عجب ما شما را زیارت کردیم !!! هیچ معلومه کجایی؟ صبح زنگ زدم بفرستمت بری جلسه نبودی ... کجا بودی؟ بگو تا چشاتو از کاسه در نیاوردم
ما هم بسان کودکی معصوم، انگشت حیرت به دهان گرفته و عرضه داشتیم: محبوبا، جانا، نفسا، صنما، گل رخسارا، مدیرااا .... امتحان داشتیم و فقط 2 ساعت مرخصی ساعتی گرفتیم و به ضرب الاجلی خود را رساندیم جهت خدمتگزاری، چه کنیم که ترافیک بود و خرما بر نخیل ...
و از آنجا که خداوند رئوف و مهربان در آن لحظه به جوانی ما رحم کرده و بر مدیر تجلی نمود، کمی از خم آن ابروان همایونی را تلطیف کرده و با نگاه ناوک اندازی حقیر را خطاب قرار داد که : از این پس به دانشگاه بگو روزهایی که جلسه داری برایت امتحان نگذارد!!! و ... پس از کمی درنگ و تفکر در این گفتار نغزی که فرمود حرفش را اینگونه تغییر داد که : پس از این به بعد روزهایی که امتحان داری بگو ما جلسه نگذاریم ... و در این حال اشنی عثر و دل و روده ما از خنده به هم پیچ و تاب می خورد و مجبور بودیم که خود را کنترل کنیم که مبادا لبخندی زده و سر سبز را دهیم بر باد...
خلاصه این هم از اوضاع و احوال ما، آن روز بگذشت و این نیز بگذرد...
پ.ن -------------------------------------------------
یه دوستی داشتم می گفت درس خوندن به همراه کار کردن اجر شهید داره ... خوب لایق نیستیم و قسمتمون نشد که تو راه خدا شهید بشیم شاید شهید راه علم شدیم ... کی از آینده خبر داره؟
التماس دعا